روباه و کلاغ (2)
افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی
شهر یا استان یا منطقه: خراسان
منبع یا راوی: محسن میهن دوست
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 229 - 232
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: روباه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان
نام ضد قهرمان: حیوانات اهلی داستان
افسانه روباه و کلاغ در ردهبندی قصههای ایرانی، در ردیف«قصه های روباه» است. این افسانه با روایتهای گوناگون و با لهجههای مختلف در سرتاسر ایران، وجود دارد. روباه و کلاغ (۲) یک روایت خراسانی است و پایان آن نیز با پیامی که دارد، اتحاد و همبستگی را سفارش میکند. در اغلب روایتهای این افسانه، روباه با نیرنگ جانوران همراه را از بین می برد و در حالی که در این روایت در اثر همبستگی دیگر جانوران، با شکست و فرار روبهرو می شود.
روزی روباهی عازم سفر شد. راه که افتاد در کوچه به خروسی رسید. خروس تا روباه را دید، پرسید «آقا روباه کجا؟» روباه گفت:« به توبهگاه می روم تا از کارهای بد خود دست بردارم!» خروس گفت:« چه بدی که من ندانم.» روباه گفت:« میخواهم از کشتن مرغ هایی که خورده ام، به درگاه خدا توبه کنم.» خروس تا این حرف را از روباه شنید، گفت:« اگر این طور است، من هم با تو همراه می شوم تا از گناه آن همه کرم که هر روز خورده ام، درگذرد!». روباه گفت: «باشد!» هر دو راه افتادند و رفتند. رفتند و رفتند تا به گوسفند پرواری رسیدند. گوسفند تا آن دو را دید، پرسید «کجا؟» روباه گفت: «می خواهیم به توبهگاه برویم و توبه کنیم.» و هر یک گناه خود را برای گوسفند باز گفتند. گوسفند تا حرف آنها تمام شد، گفت:«من هم می آیم، برای آن که علفهای زیادی را دندان زده و جویده ام.» روباه گفت: «باشد!» هر سه راه افتادند و رفتند. رفتند و رفتند تا به گرگی رسیدند. گرگ تا چشمش به آنها افتاد، پرسید:« کجا؟» روباه گفت:«آن قدر گناه کرده ایم که اندازه نمیشناسد. به توبهگاه میرویم تا توبه کنیم!» گرگ گفت:« من هم گوسفندان زیادی را در بیابان پاره کرده و خورده ام. حالا بهتر است که به توبهگاه بیایم و توبه کنم!» روباه و خروس، گوسفند و گرگ به راه افتادند و رفتند. رفتند و رفتند تا به خری رسیدند. خر تا آنها را دید، پرسید «کجا میروید که پشت هم افتاده اید؟» روباه گفت:« پیش خدا میرویم تا از گناهانی که مرتکب شدهایم، به در گاهش توبه کنیم!» در همین هنگام سر و کلهی خرسی هم پیدا شد. خلاصه روباه و خروس، گوسفند و گرگ، خر و خرس همگی بر آن گردیدند که به اتفاق راه توبهگاه را پی بگیرند، و در آنجا از درگاه خدا طلب عفو کنند .روباه در پیش و دیگران به دنبالش افتادند. رفتند و رفتند تا شب برآمد. گفتند:« چه بکنیم و چه نکنیم، شب را کجا بخوابیم» که دو کلبهی گلی پیدا کردند. روباه گفت: «خروس و قوچ و خر با هم به یک کلبه بروند، و من که روباه باشم با گرگ و خرس به کلبه ی دیگری میرویم!» پس از هم جدا شدند و به کلبه های خود رفتند. کلبه ها کنار هم قرار داشت و در هر یک چند سوراخ بزرگ دیده می شد. روباه تا به درون کلبه رفت، رو به گرگ و خرس کرد و گفت:« حال که ما اینها را در پی خود افکندهایم، بهتر از این نمیشود که همین امشب حسابشان را برسیم، و دلی از عزا درآوریم.» و افزود:« خر که بزرگ است، از آنِ خرس باشد، گوسفند هم برای گرگ که گوشتش را خیلی دوست دارد، و خروس هم برای من بماند!» خر که هنوز نخوابیده بود و بیدار بود از سوراخ کلبه شنید که روباه چه بر زبان آورد. خر تندی گوسفند و خروس را از خواب بیدار کرد و گفت چه شنیده است. تصمیم گرفتند که مقابله کنند. خر گفت:« هر یک که وارد شدند، من لگد می زنم، خروس چنگ به چشمانشان بزند و قوچ (گوسفند) هم شاخ هایش را در شکمشان فرو کند!»در کلبه دیگر روباه به گرگ و خروس گفت:« من اول می روم تا مبادا خروس را فراری دهید!» روباه که وارد شد، خر لگدی زد و خروس چنگی کشید و قوچ شاخ هایش را به تن او فرو کرد. حال آقا روباهه حسابی جا آمد دمش را به روی کول گرفت و به کلبهاش خزید. خرس و گرگ گفتند:« تو به این زودی خروس را خوردی؟» گفت:« ای برادران عجب لقمهی چربی بود. بروید که سرتان کلاه نرود!» روباه تا این حرف را گفت، گرگ خواست برود که خرس گفت من میروم تو نرو تا آنکه به جدال کشید. دست آخر گرگ رفت! سر گرگ هم همان آمد که سر روباه آمده بود. خرس هم وقتی از گرگ پرسید:« برای چه این همه زود به کلبه بازگشتی؟» گرگ گفت: «تندی شتاب کن که لقمه از دست نرود!» بر سر خرس هم همان بلایی آمد که سر آن دو در آوردند! خرس که عصبانی به کلبه بازگشته بود، به روباه و گرگ گفت:« میدانستید آنجا چه خبر است اما به من چیزی نگفتید!» خرس این را گفت و از کلبه بیرون رفت .سپیده سرنزده، خروس از کلبه بیرون آمد و قوقولی قوقو سرداد و خر عرعر کشید و قوچ (گوسفند) بع بع گفت و چون در نزدیکیشان دهی بود مردم ده با بیل و کلنگ به سوی آنها به راه افتادند. روباه و گرگ تا چنین دیدند پا به فرار گذاشتند و هر یک به کنجی خزیدند. چندی گذشت و روباه با خود گفت: «اینکه نشد، گرسنه هستم، باید فکر بکری بکنم!» روباه خود را به آبگیری پر لجن رساند، و بدنش را لجن مالی کرد بعد آمد و در گوشهای از بیابان دراز کشید و خودش را به موش مردهگی زد. مدتی نگذشت که دسته ای کلاغ برفراز سرش پرواز میکردند. کلاغ ها تا «لش» روباه را دیدند، گفتند: «طعمه!» و در اطراف او پایین آمدند. کلاغ ها با جست و خیز به روباه نزدیک شدند و در همین هنگام کلاغی بر نعش روباه قرار گرفت و خواست با نوکش چشم روباه را در آورد که روباه پایش را چسبید و کلاغ به دام افتاد. اما در همین هنگام کلاغ به روباه گفت:« آقا روباه تو از ده پایینی، یا از ده بالا؟» روباه غافل از همهجا گفت: «ده بالا!» که تا دهانش باز شد کلاغ خودش را خلاص کرد. روباه همین که چنین دید گفت:« ای داد بیداد، دیدی چه کردم!» روباه از جایش بلند شد و باز به میان آبگیری رفت که پیش از آن رفته بود. بدنش را لجن مالی کرد، و این بار راهش را تغییر داد و رفت به جایی که دور بود. در گوشهی بازی خودش را بر روی زمین انداخت و دهانش را بازگذاشت. دسته ای کلاغ سر رسید و از آن میان کلاغی بر جسد روباه نزدیک شد و تا خواست چشمش را درآورد، که روباه پایش را گرفت و کلاغ هرچه حیله کرد، فایده نداد!. روباه کلاغ بیچاره را خورد و بعد راهش را گرفت و رفت به کُنجی تا روزش را به سرآورد.